یک روزهایی که قاشق را میگیرم جلوی صورتم، شمس الملوک بیوه
هم میآید و خودش را زورچپان میکند توی قاب تصویر. نفسش را حبس میکند و قوزش را
صاف و زل میزند توی چشمهام. آب دهنش را قورت میدهد و گردن کج زیر لب میگوید «یه
عکس از من بگیر، شیش در چار، بعدم بزنش تنگ عکس حکاکی شدهی اون مرحوم». میگم بیا
برو پی کارت زن، حوصلهتو ندارم. دست میکند توی موهای درازش و دنبال موخوره ها میگردد
و عین بچه دماغوها پا میکوبد که نمیرم نمیخوام.