۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

واقعن دیگه به جایی رسیدم که لازم دارم اون تیکه نحیف وجودیمو بغل کنم بشونمش رو پام، موهاشو شونه کنم و بعد ببافم و نازش کنم و بگم خوب دیگه بسه دیگه تمومش کن آفرین تو فقط یه شهروندی یه آدم معمولی تو تنها کاری که تا الان تونستی کنی غصه خوردن و اشک ریختن بوده و با این غصه و اشک کاری از پیش نبردی. تو دیگه بازنشسته و از کار افتاده شدی؛ باید از شغل غصه خوری خدافظی کنی و بری دنبال زندگیت. تو رویایی داشتی که کابوس شد تو کشش نداشتی و نداری و دیگه باید تمومش کنی و بذاری بری. صدای گوله اومده دختر و پسر هم سن و سال تو غرق خون شدن، اونا کتک خوردن، اونا زندان رفتن، اونا شکنجه و کشته شدن، مردم گرسنه شدن و افتادن به جون هم، همدیگه رو آزار دادن همدیگرو تهدید کردن. دار زده شدن، آدمای دیگه رفتن تماشای جون دادن و تلو تلو خوردنشون و وقتی نمایش تموم شده اونجا رو ترک کردن و تو هیچ وقت نمی‌فهمی با چه حسی اونجا اومدن و رفتن پی زندگیشون و روزشون رو گذروندن. نگران خودت و دوستات شدی نگران خالی شدن و تموم شدن همه خاطره های خوبت شدی و اینکه دیگه اون دوستان مهاجرت کرده‌ت رو هیچ وقت نمی‌بینی. تو در تمام این مدت فقط غصه خوردی فقط بغض کردی و از این غصه و بغضت نتیجه ای نگرفتی اصن بازنشسته نه تو اخراجی آره اخراج دیگه باید این شغل رو ول کنی و بری پی زندگیت.
بعد که هاج و واج و نگران نگاهم کرد و خواست باز بزنه زیر گریه زل بزنم تو چشاش و شونه هاشو سفت بگیرم و تکونش بدم بگم مگه نگفتم بسه؟ بیا و اینو گوش کن ببین چه خوشرنگه چه آرومه چه شیرینه.