من؟ اواخر بیست و هفت سالگی هستم و گاهی تفریحم میشود رفتن
جلوی آیینه و ابرو را به بالا شانه زدن و فکر کردن به اینکه شبیه امام شده ام یا
آن برادر ابرو قشنگه از افسانهی سه برادر. دروغ چرا؟ گاهی هم تفریحی پیدا نمیکنم
و روزمرگی میکنم. گاهی خواهر نداشته ام را به مزایده میگذارم و فحش میدهم که
چرا کاری که تبدیلت کرده بود به کارگر چینی رو ول کردی که وقت اضافه پیدا کنی برای
دیدن و فکر کردن و حرص خوردن و دق کردن؟ بعد همکلاسی های سابقم را میبینم که همه
مزدوج شدهاند و بچه دار و در عکسهای مجازستانیشان خنده های از ته دل دارن و
دندون بیلیچ شده و سینه خوش فرم جلو داده و دست به کمر و صورت سه رخ. مثلا یکیشون حتی
وقتی با تابلوی سیگار ممنوع در یکی از بلاد کفری های همین نزدیکی ها هم عکس گرفته؛ همچنان خوشحال و خجسته است و همان لبخند قشنگ و همان پز جذاب را یدک میکشد. به روح
آقاجون خدابیامرزم قسم که قصد توهین یا تمسخر ندارم و فقط به این فکر میکنم که
چرا پشت بند "هر چقدر بیخیال تر" همیشه "خوشحال تر" میاد؟