بیدار که شدم سه شنبه آخرین روز آبان ۹۱ بود. خیره به سفیدی سقف فکر کردم
چقدر مونده به آخرش؟ مرگ طبیعی ستار بهشتی، انتقال میرحسین به بیمارستان، نشانه
های خطرناک در وضعیت جسمی کروبی و انتقال به بیمارستان، زید آبادی و انتقال به
بیمارستان. ۲۰۱۲ و آخر دنیا یعنی آخر
نگرونی و دلهره و ناامیدی و گریه؟ مثلا اون تیکه ای که قهرمان قصهت تو تاریکی
محض داره دنبال یه روزنه نور میگرده و آخر سر پیداش میکنه؟ اونجاس که دیگه نمیشینی
پای یوتیوب یه سری ویدئو نمیبینی و های های گریه نمیکنی؟ اونجاست که وای حسین
کشته شد؟ ماشین پلیس و له شدن یه مادر زیر چرخ یا هیهات من الذله؟ اونجاس که با یه
کارت و یه عکس و یه مهر حتی هویت جنازه هام عوض شد؟ آخرش بیدار میشی و یکی یه
لیوان آب میده دستت که نترس باز خواب بد دیدی؟ اونجاس که چراغا روشن میشه و نور
چشاتو میزنه و تیتراژ نهایی رو صفحه سفید با حروف ریز و درشت تند تند رد میشه؟ آخرش تاریخ واقعه ثبت میشه و ذکر میکنه از این سال تا اون سال و با تشکر از مردم؟ اونجا که پرده ها کشیده میشن و آشغال خوراکیت رو مچاله
میکنی و میندازی تو سطل و میگی چقدر خوب که هپی اندینگ داشت؟
کاش دنیای قصه بدعادتم نکرده بود. کاش همش انتظار اینو نمیکشیدم که بشنوم ایتز آل این یور هد. ایتس اونلی ئه دیریم.
کاش دنیای قصه بدعادتم نکرده بود. کاش همش انتظار اینو نمیکشیدم که بشنوم ایتز آل این یور هد. ایتس اونلی ئه دیریم.