اعصاب نداشتهم رو معمولا میندازم
تو یک صندوق قدیمی -که از مامانبزرگ ِ مامانم بهم رسیده- و این ور اون ور دنبال
خودم میکشونم. تو سربالایی ها لیز میخورم و میرم سر جام تو سرازیریها با مغز
پرت میشم پایین جاده. در این بین مشغول حسودی و حرص خوردن هم میشم که من چرا
سیاست کافی رو هیچ وقت نداشتم. چجوری میشه یه آدمایی پیدا میشن که بهت چشمک میزنن
و یکی میخوابونن زیر چونه خودشون و وقتی
بقیه از راه میرسن با چشمای گریون تویی که مات و مبهوت موندی رو نشون میدن؟