۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

یک روزهایی دلت یک مرگش است که نمی‌فهمیش. مثل بچگی هات دست هات رو از توی آستینت در میاری و میبری اون زیر و می‌چسوبینشون به بدنت و یخ میزنی. بعد از چند دقیقه تکه ای از صندلی که روش نشسته بودی میشی؛ صندلی سیاه با یک جفت چشم و راه های رنگی و دکمه های درشت.