یک روزهایی دلت یک مرگش است که
نمیفهمیش. مثل بچگی هات دست هات رو از توی آستینت در میاری و میبری اون زیر و میچسوبینشون
به بدنت و یخ میزنی. بعد از چند دقیقه تکه ای از صندلی که روش نشسته بودی میشی؛
صندلی سیاه با یک جفت چشم و راه های رنگی و دکمه های درشت.