یک چیز جدیدی توی وجودم کشف کردم به اسم «سندروم آخرش چی
میشه». مثلا سعی میکنم کمتر سریال ببینم که هی دستپاچه دنبال ته و تویش نگردم و
تا سیزن بعدی دلم توی هوا معلق نماند و خودم روی زمین با فکر و خیالم مشغول کتک
کاری نباشم. یا مثلا دلار میشود سه هزار و چارصد و هفتاد تومن یکهو ده تا انگشت مزین
به ناخن کوتاه سعی میکنند از هم پیشی بگیرند و خودشان را برساند به دهنم و که با
دندان هایم بیامیزند. بعد یکی میرسد می گوید نه فلانی گفته سه و هفتصد هم
خریده و من انگار که توی پیشانیم گوله خورده باشه، شل و بی حس و جون میوفتم روی
مبل.
مثلا تقویم مایا ورق میزنم و به بیست و یک دسامبر میرسم و میگم که اگر آخرش این باشه چی؟ انصاف نیست من خیلی آرزو داشتم خیلی رویا که به هیچ کدومش نرسیدم. راستش یک مرضی که همیشه مثل تابوت سیاه بزرگ دنبال خودم- با زور زدن زیاد و جان دادن- به این ور و آن ور کشیدم؛ همین افسانه ها و خیالات بوده اند. اینکه یک نیرویی خاورمیانه را میگذارد روی اجاق که قل قل بزند و در نهایت ما بدبخت میشیم و ادامه ماجرا. یک «من میدونم» اصیل توی دلم زندگی میکند و روی انگشت های پایش ایستاده و بلند بلند ناامیدی میکند که صدایش به گوش همگان برسد.
این اواخر هم که به محض عصبی شدن دست چپم انقدر درد میگیره که احساس میکنم به زودی از کتفم جدا میشه و یه سوراخ خالی از خودش جا میگذاره. اینطوری شاید به عنوان یه ساز بادی ازم بشه بهره برد. بعدش هم احساس میکنم توی قلبم یک سوراخی پیدا شده که باد ازش رد میشه و مثل فیلم های ترسناکی که یک صدایی از ته جنگل به گوش میرسه؛ سوت میکشه. احساس میکنم آخرش باید خودم رو به یک نوازنده یا یک اهل موسیقی اهدا کنم.
پی نوشت: صدای آموزش انگلیسی که خانم همسایه برای خودش گذاشته و بلند بلند پخش میشود هم خیلی خوب شرمنده ام می کند برای اینهمه امید به زندگی.
مثلا تقویم مایا ورق میزنم و به بیست و یک دسامبر میرسم و میگم که اگر آخرش این باشه چی؟ انصاف نیست من خیلی آرزو داشتم خیلی رویا که به هیچ کدومش نرسیدم. راستش یک مرضی که همیشه مثل تابوت سیاه بزرگ دنبال خودم- با زور زدن زیاد و جان دادن- به این ور و آن ور کشیدم؛ همین افسانه ها و خیالات بوده اند. اینکه یک نیرویی خاورمیانه را میگذارد روی اجاق که قل قل بزند و در نهایت ما بدبخت میشیم و ادامه ماجرا. یک «من میدونم» اصیل توی دلم زندگی میکند و روی انگشت های پایش ایستاده و بلند بلند ناامیدی میکند که صدایش به گوش همگان برسد.
این اواخر هم که به محض عصبی شدن دست چپم انقدر درد میگیره که احساس میکنم به زودی از کتفم جدا میشه و یه سوراخ خالی از خودش جا میگذاره. اینطوری شاید به عنوان یه ساز بادی ازم بشه بهره برد. بعدش هم احساس میکنم توی قلبم یک سوراخی پیدا شده که باد ازش رد میشه و مثل فیلم های ترسناکی که یک صدایی از ته جنگل به گوش میرسه؛ سوت میکشه. احساس میکنم آخرش باید خودم رو به یک نوازنده یا یک اهل موسیقی اهدا کنم.
پی نوشت: صدای آموزش انگلیسی که خانم همسایه برای خودش گذاشته و بلند بلند پخش میشود هم خیلی خوب شرمنده ام می کند برای اینهمه امید به زندگی.