کسی که ظاهری شاد یا سرخوش یا حتی
سگ یا فارغ از هر چیزی داشته باشد باطنش ممکن است پر باشد از خیال و رویا و رنگ و
لعاب و قصه و نـِوِرلـَند. زیر و رویش که کنی ممکن است برسی به غش غش خنده ی دختربچه
بند انگشتی که از دیوار راست و چپ حیاط بالا می رود، میشیند روی درخت، نفسی تازه
می کند و می رود روی دیوار می ایستد و سعی می کند از نرده ها رد شود که برسد به
کوچه، سخت است ولی می شود یک بار رفت یک بار هم برگشت. بعد از همان بالای دیوار می
رود روی تراس طبقه ی دوم بعد هم از پله های پیچ دار فلزی سبز رنگ به پشت بوم میرسد.
چه چیزی منتظرش است؟ قطعا درخت های پیر چنار همسایه که میوه ها و برگ های بزرگشان را برای
مجموعه اش جمع آوری کند. از برج دیده بانی شرایط کوچه را بسنجد، کلاغ های کوچه بیشتر
اند یا کبوترها؟ زل بزند به پنجره خانه آن همسایه هایی که پرده هایش کمی آنور تر
است که ببیند آن ور شیشه ها چه خبر است. آخر سر هم برود روی شیروانی که صدبار از
پدر و مادر شنیده جای خطرناکی است بشیند و پایش را دراز کند و نفسش را حبس تا وقتی
از سقوط بترسد و برود توی اتاقش بشیند با زانوها یا انگشتان دست و پایش بازی کند.
ممکن است برسی به کوچه ای که هم اسم همسایه سابق دخترک است. همسایه پیری با سیبیل سفید که در بچگی فکر میکرد خانه آن مرد، قشنگ ترین خانه ی روی زمین است. سه طبقه با پنجره های بزرگ قشنگ که طبقه ی سوم پرده های مخمل یشمی داشت و پشت پنجره مجسمه های زنانی زیبا. توی حیاط اولی پر بود از درخت و یک بید مجنون قشنگ بزرگ. هر چند خیلی خوب سرک کشیده بود اما چیزی دستگیرش نشده بود از حیاط دومی که پله می خورد می رفت پایین و نمیدانست آن ور چه خبر قشنگ تری است. استخر توی حیاط اول بود که قوی سنگی قشنگی گوشه اش لم داده بود. دختر بچه همیشه دلش می خواست برود دست بکشد روی گردن سفید و قشنگ قو و یکهو قوی سنگی زنده میشد و بال هایش را تکان میداد و به دختر سواری میداد که ببرتش دور شهر بچرخد.
بعد یکهو وسط خاطرات که میرسد، خانه قشنگ و دوست پدرش یعنی همان آقای پیر مهربان همسایه با سیبیل سفید را فراموش می کند. وارد کوچه شده است، زمانی است که کمی بزرگ تر شده و برای اولین بار خودش میخواهد برود مدرسه و برای اولین بار مادرش مسافرت است و نیست که دستش را بگیرد ببرد مدرسه، سرویسی هم نیست. بزرگ شده است دیگر! پدرش می گوید کم کم باید روی پای خودش بایستد و برای یک بیست بیست بیست قبول خردادی اینکه همیشه کس دیگری او را ببرد مدرسه کسر شان است( البته پدر گویا تا آخر عمر خود را می خواهد سرزنش کند برای اینکه چرا اول دخترش را به مدرسه نرساند و بعد سر کار نرفت و ای کاش هیچ وقت آن روز سر کار نمیرفت). بعد دختر می رسد به آخرای کوچه که یک جوان غریبه ی بیست و چند ساله را میبیند که پشتش به اوست و کات. بعد صدایی میشنود که میگوید اگه جیغ بزنی میکشمت و کات. اینجا خوابش می شود کابوس و کات و از خاطرات پرت می شود بیرون.
مشاور ها به نظرم موجودات خنده داری هستند. گفت مشکل اینجاست که برای دردت گریه زاری واقعی نکردی و حلش نکردی یکهو کات و فراموشش کردی اما مشکلت ته ته دلت خوره وار می خوردت. گاهی هر روز هر شب و گاهی یکهو اتفاقی با شنیدن یک صدا. گفت خوب کردی که به کسی نگفتی چون آدم ها اگر بدانند نقطه ضعفت چیست از آن سواستفاده میکنند و اینطور آزارت می دهند. هیچی نگفتم و لبخند زدم و سقف را نگاه کردم. یادم اومد که به هیچ کسی نگفتم و هیچ کسی نمی دانست. اما همه آزار دادند و قطعا ناخواسته. از عزیزان عمله و مردانی که آلتشان را توی دستشان میگرفتند و میشستند توی ماشین و آرام آرام میراندند که برگردی ببینیشان و ارضا شوند بروند. تا این یکی همکار یا اون یکی همکار که یکهو و بی هوا آمد گفت من اورال سکس می خواهم. یا مثلا آن یکی رییس که جلوی ستونی که آیینه داشت و من این ور نشسته بودم جای خایه هایش را مرتب کرد و زل زد توی چشم من. یا نزدیک به پنجاه شصت نفر غریبه ای که مسیج و ایمیل های آزاردهنده زدند و پشت رویم را جر دادند. یا آن ایمیل تهدید آمیز که گفت اگر باز در هرجایی از مجازستان ببینمت ترتیبت را میدهم و عکس هایی ازت پخش می کنم که بگم این جنده س و این هم شماره تلفنش. یا آن آقای خیلی مدافع حقوق زنان با آن حرف هایش. یا استاد های دانشگاه که موقع امتحان دستی میکشیدند روی دستم و وقتی چشم غره میرفتم خودشان را جمع میکردند. یا تمامی مرد ها و پسر ها و نرینه هایی که وقتی پایت را میندازی روی پات گل از گلشان میشکفد و چشم هایشان دودو میزند، هر چند که عادتت باشد جوری بنشینی که هیچ جایت توی ذوق نزند. بله قطعا همه اینها میدانستند نقطه ضعف من چه بوده و هست!
بله درست است مشاور نبایدهیپنوتیزمت کند و صورت مسئله را پاک کند و تو فکر کنی بالکل هیچ اتفاقی نیوفتاد و به به چه دنیای گل و بلبلی. اما ای کاش یک ماسکی می داد که روی صورتت بزنی و بخوابی بعد که بیدار شدی همه خاطرات بد ت خوب شود نه اینکه بگوید خودت باید روی خودت کاری کنی. خوب عزیز جون درست است که دنیا وفا نداره اما من اگر طبیب بودم که پیش تو نمیومدم. اگر توانی این را داشتم که برای خودم حل کنم این روغن روی آب مانده را که یک ماه بی دل مشغولی نمیشد برایم آرزوی دست نیافتنی. حالا هی فکر کنم که این منم که انرژی بد میدهم به در و دیوار که اینطور شده و میشود.
لبخند زدم و از خانوم مشاور خداحافظی کردم. منشی گفت وقت بعدی؟ گفتم تماس میگیرم و نخواهم گرفت قطعا. توجیه این می شود که اینجا ایران است و پیش میآید همانطور که برای خیلی ها پیش آمده دختر و پسر هم ندارد و مریض ها رو به فزونی هستند. تا وقتی دوش حمام هست و راحت گریه کردن و هق هق، مشاور به چه دردی میخورد؟ گاهی فقط باید دو دستی جلوی دهانت را بگیری که صدای هق هق ت را پدر و مادرت نشوند. درست است که هر سال شمع هیژده سالگی شان را فوت میکنند و تو میبوسی شان و هیژده ساله شدن ها را تبریک میگویی اما یک سری موی سفید خوشرنگ هم دارند و یک قلبی که مثل قبل قوی نیست و تو دوست داری گاهی مثل بچگی هایت ظهر ها کنارشان بخوابی و سرت را بگذاری روی قفسه سینه شان و صدایش را بشنوی.
ممکن است برسی به کوچه ای که هم اسم همسایه سابق دخترک است. همسایه پیری با سیبیل سفید که در بچگی فکر میکرد خانه آن مرد، قشنگ ترین خانه ی روی زمین است. سه طبقه با پنجره های بزرگ قشنگ که طبقه ی سوم پرده های مخمل یشمی داشت و پشت پنجره مجسمه های زنانی زیبا. توی حیاط اولی پر بود از درخت و یک بید مجنون قشنگ بزرگ. هر چند خیلی خوب سرک کشیده بود اما چیزی دستگیرش نشده بود از حیاط دومی که پله می خورد می رفت پایین و نمیدانست آن ور چه خبر قشنگ تری است. استخر توی حیاط اول بود که قوی سنگی قشنگی گوشه اش لم داده بود. دختر بچه همیشه دلش می خواست برود دست بکشد روی گردن سفید و قشنگ قو و یکهو قوی سنگی زنده میشد و بال هایش را تکان میداد و به دختر سواری میداد که ببرتش دور شهر بچرخد.
بعد یکهو وسط خاطرات که میرسد، خانه قشنگ و دوست پدرش یعنی همان آقای پیر مهربان همسایه با سیبیل سفید را فراموش می کند. وارد کوچه شده است، زمانی است که کمی بزرگ تر شده و برای اولین بار خودش میخواهد برود مدرسه و برای اولین بار مادرش مسافرت است و نیست که دستش را بگیرد ببرد مدرسه، سرویسی هم نیست. بزرگ شده است دیگر! پدرش می گوید کم کم باید روی پای خودش بایستد و برای یک بیست بیست بیست قبول خردادی اینکه همیشه کس دیگری او را ببرد مدرسه کسر شان است( البته پدر گویا تا آخر عمر خود را می خواهد سرزنش کند برای اینکه چرا اول دخترش را به مدرسه نرساند و بعد سر کار نرفت و ای کاش هیچ وقت آن روز سر کار نمیرفت). بعد دختر می رسد به آخرای کوچه که یک جوان غریبه ی بیست و چند ساله را میبیند که پشتش به اوست و کات. بعد صدایی میشنود که میگوید اگه جیغ بزنی میکشمت و کات. اینجا خوابش می شود کابوس و کات و از خاطرات پرت می شود بیرون.
مشاور ها به نظرم موجودات خنده داری هستند. گفت مشکل اینجاست که برای دردت گریه زاری واقعی نکردی و حلش نکردی یکهو کات و فراموشش کردی اما مشکلت ته ته دلت خوره وار می خوردت. گاهی هر روز هر شب و گاهی یکهو اتفاقی با شنیدن یک صدا. گفت خوب کردی که به کسی نگفتی چون آدم ها اگر بدانند نقطه ضعفت چیست از آن سواستفاده میکنند و اینطور آزارت می دهند. هیچی نگفتم و لبخند زدم و سقف را نگاه کردم. یادم اومد که به هیچ کسی نگفتم و هیچ کسی نمی دانست. اما همه آزار دادند و قطعا ناخواسته. از عزیزان عمله و مردانی که آلتشان را توی دستشان میگرفتند و میشستند توی ماشین و آرام آرام میراندند که برگردی ببینیشان و ارضا شوند بروند. تا این یکی همکار یا اون یکی همکار که یکهو و بی هوا آمد گفت من اورال سکس می خواهم. یا مثلا آن یکی رییس که جلوی ستونی که آیینه داشت و من این ور نشسته بودم جای خایه هایش را مرتب کرد و زل زد توی چشم من. یا نزدیک به پنجاه شصت نفر غریبه ای که مسیج و ایمیل های آزاردهنده زدند و پشت رویم را جر دادند. یا آن ایمیل تهدید آمیز که گفت اگر باز در هرجایی از مجازستان ببینمت ترتیبت را میدهم و عکس هایی ازت پخش می کنم که بگم این جنده س و این هم شماره تلفنش. یا آن آقای خیلی مدافع حقوق زنان با آن حرف هایش. یا استاد های دانشگاه که موقع امتحان دستی میکشیدند روی دستم و وقتی چشم غره میرفتم خودشان را جمع میکردند. یا تمامی مرد ها و پسر ها و نرینه هایی که وقتی پایت را میندازی روی پات گل از گلشان میشکفد و چشم هایشان دودو میزند، هر چند که عادتت باشد جوری بنشینی که هیچ جایت توی ذوق نزند. بله قطعا همه اینها میدانستند نقطه ضعف من چه بوده و هست!
بله درست است مشاور نبایدهیپنوتیزمت کند و صورت مسئله را پاک کند و تو فکر کنی بالکل هیچ اتفاقی نیوفتاد و به به چه دنیای گل و بلبلی. اما ای کاش یک ماسکی می داد که روی صورتت بزنی و بخوابی بعد که بیدار شدی همه خاطرات بد ت خوب شود نه اینکه بگوید خودت باید روی خودت کاری کنی. خوب عزیز جون درست است که دنیا وفا نداره اما من اگر طبیب بودم که پیش تو نمیومدم. اگر توانی این را داشتم که برای خودم حل کنم این روغن روی آب مانده را که یک ماه بی دل مشغولی نمیشد برایم آرزوی دست نیافتنی. حالا هی فکر کنم که این منم که انرژی بد میدهم به در و دیوار که اینطور شده و میشود.
لبخند زدم و از خانوم مشاور خداحافظی کردم. منشی گفت وقت بعدی؟ گفتم تماس میگیرم و نخواهم گرفت قطعا. توجیه این می شود که اینجا ایران است و پیش میآید همانطور که برای خیلی ها پیش آمده دختر و پسر هم ندارد و مریض ها رو به فزونی هستند. تا وقتی دوش حمام هست و راحت گریه کردن و هق هق، مشاور به چه دردی میخورد؟ گاهی فقط باید دو دستی جلوی دهانت را بگیری که صدای هق هق ت را پدر و مادرت نشوند. درست است که هر سال شمع هیژده سالگی شان را فوت میکنند و تو میبوسی شان و هیژده ساله شدن ها را تبریک میگویی اما یک سری موی سفید خوشرنگ هم دارند و یک قلبی که مثل قبل قوی نیست و تو دوست داری گاهی مثل بچگی هایت ظهر ها کنارشان بخوابی و سرت را بگذاری روی قفسه سینه شان و صدایش را بشنوی.