سه شنبه سیزده تیر نود بود.
وقتی دو بامداد نور ماه شب سیزده میوفتد روی صورتت و از
خواب بیدار میشی و زل می زنی به آسمون و ماه کال و گس و نا رس؛ احتمالا فردا صبحش
دم پشمالوی گرگ نشان ازت آویزان است و گوش هایت هم بزرگ تر و نوک تیز و پشمالو شده
اند. هدفون توی گوش پشمالویت است و باب دیلن می خواند آ وانت یو و دم پشمالویت
موقع قدم زدن چپ و راست می رود و قر می دهد. وقتی همه چی نصفه نیمه و بی سر و
سامون است دوست داری فقط صدای ساز دهنی بشنوی و گرگدختر لچک به سری باشی که فکر می
کند برای قدم های درست زندگی کفش آهنی به پا کرده و با جدیت تام قدم بر میدارد.
گیرم که موقع راه رفتن سر به زیر باشد و چشمش به کفش پارچه ای توپ توپی خالدار
سورمه ای سفیدش بیوفتد که بندهای قرمز دارد. مهم این است که فکر می کند قدم هایش
محکم است و جدی. حالا گیرم یکی دو باری هم پایش پیچ خورد مهم اصلن یک چیز دیگر است
که یادم نیست.