یک روزهایی هم دنده ی چپم از روی من بلند می شود. معجون
خورده است و قوتوو. گلاب به رویتان، رویم به دیوار و عرق شرمی است که می ریزد؛ گویی
که لارجر باکس استفاده کرده. صبح که شد انگشت هایش را می شکند، ترق ترق مفصل و
غضروف شادش می کند. نفس عمیق می کشد، لبخندی ناملیح می زند و دستم را می گیرد و می کشد دنبال خودش که روزم را بگذرانم.