۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه


توی گوشم یک موجودی زندگی میکند؛ کوچک و فل فل نبین چه ریزه. صبح ها میرود جلوی آیینه ی دستشویی صورتش را می شورد، مسواک می زند و برا خودش توی آیینه دست تکان می دهد. بعد از ظهر ها می آید طبقه بالا میشیند پشت چشمهام و روی صندلیش عقب و جلو میرود و مردم را نگاه می کند؛ گاهی هوری دلش می ریزد گاهی هم لبخند می زند و گاهی انگشت وسطش را حواله شان می کند. شب ها از توی گوشم می آید بیرون و مشیند رو بالشت و زل می زند به من. اول موهایم را از روی صورتم میزند کنار و بعد به آرامی لبخند می زند و میگوید فردا دیگه حتما یه روز خوب میاد.
من؟ بیدار می شم و بهش میگم: خفه!