۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

هرچقد هم دل بی طاقچه ای داشته باشم برای رمز و رازهای خودم یکسری حرف ها هست که هیچ وقت نگفتمشان. بعضی های این هیچ وقت ها یک سر تیزی دارند که می رسد به قدیم الایام. می رسد به بچگی ها و دمب موشی و چتری و لپ های چال دار. می رسد به ظریف بودن و بند انگشتی بودن ها و قربون صدقه های غریب و آشنا. ته اش اما می رسد به اینجا. همینجا پشت پنجره ی چند اینچی و زندگی مجازی که دیگر مدت هاست مجازی نیست و همه سوراخ سمبه ها و مستعارهایت لو رفته. می رسد اینجا که برای نوشتنش هم اشکت سرازیر می شود و شروع می کنی به بک اسپیس زدن و گوشه ی لب جویدن و گاز زدن های پیوسته. می رسد اینجا که هر دختر بچه و پسر بچه ای که میبینی یکهو ترس برت می دارد که وقتی بزرگ شدند فراموش نکنند و بشوند تویی که جا زدی تویی که هنوز می ترسی و برای همه و همه جبهه داری.