یک روزهایی توی آینه خیار
سالادی نافرمی را میبینم که آمده جای دماغم و متفکرانه دم و بازدم گویان نفس می
کشد. یک جفت شاخ تر و تمیز و بی نقص هم روی سرم سبز شده که شعار امان از خلق الله
را زیر لب زمزمه می کنند. این روزها باید کیف چرمی بزرگی را دستم بگیرم و برم سر
کار. یک گوشه بایستم و نفسم را حبس کنم و جُم نخورم تا خانوم یا آقای رییس کلاه و
کت و شالگردن و چترش را آویزانم کند.