۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

من از آن دست دخترکانی هستم که هی خودشان را توبیخ میکنند. اگر یک اتفاقی بیوفتد دیگران را مقصر نمی دانند. یک فُحشی هم که میدهند از عصبانیت، عذاب وجدان میگیرند و می روند از طرف معذرت خواهی میکنند. حالا هرچقدر هم آن آدم آزار رسانده باشد، طاقچه را بالاتر میگذارد و لب و لوچه اش را جمع می کند و سرش را بالا نگه می دارد که بله این تو بودی که جدی گرفته ای همه چیز را. چند باری تف می کند و دعا می کند که الهی آب ببرد مرا. در نهایت هم آمین یا رب العالمینش را با قیض ادا میکند.
کم که می آورم از همه چی، درها را میبندم. یک دنیا الوار پیدا میکنم یک دنیا چوب و همه ی سوراخ و سمبه های ارتباطیم با دنیای بیرون را میخکوب میکنم که کسی نبینتم. می روم کنج سیاره آبی رنگم و در و دیوارش را خط خطی میکنم. چهار زانو میشینم توی قایق چوبی ام و برای خودم اسلیپ ِ آرکایو گوش میدهم و هی میگویم نه این من نیستم و هی دنبال مقصر می گردم. هی می گویم من آن دختری بودم که با وجود شیطنت و شادی و خنده و قه قهه، دنیا دنیا یاغی و سرکش و سپر به دست و سخت بودم. وقتی از همه " آدم سخت" را می شنیدم، لذت می بردم و سخت تر می شدم.
در آخر می شینم خودم را زیر و رو میکنم. درزهای شکافته شده  از روحم را کوک می زنم. گره ها را سفت می کنم و حین کوک زدن ها فکر میکنم که این اشتباه پشت اشتباه ها را چه زمانی پی ریزی کردم؟ آرشیو نوشته ها را مرور میکنم، چرتکه را می آورم دونه دونه و ذره ذره برخورد هایم را کم و زیاد میکنم. در نهایت مداد سیاهم را میگذارم پشت گوش و مقصر را شناسایی میکنم؛ خودم.
به نتایج بچه گانه و احمقانه ای می رسم. ضربه از وقتی کاری می شود که سپرت را می اندازی. از آدم سخت بودن که فاصله بگیری زود میشکنی، خورد می شوی.