۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه


محیط و آدم ها کاری میکنند که خواسته یا ناخواسته به کودک درونت پر و بال دهی، بزرگش کنی. میدان را بگذاری در اختیارش و خود بیست و شش ساله ات یک گوشه بسان مادران نگران دست به سینه بایستی، ابرویت را بدهی بالا و گوشه ی لبت را ریز ریز بخوری. به خودت که می آیی، میبینی فربه و خواب آلود، لمیده روی گلیم  قدیمی- که انگشتان پایت جرات لمس حاشیه هایش را هم نداشتند. پاهایش را دراز کرده و یک کاسه پر از نخودچی روی شکمش گذاشته. کنترل زندگیت را دستش گرفته و دستت به هیچ جا بند نیست. دوست داری بگویی دیگر وقت خداحافظی است و در خروج را نشان دهی.
اما ته دلت یک نفر تلنگر میزند که بیخیالی و سرخوش بودنش را بیشتر از چهارزانو نشستن های روی تخت و چند ثانیه یک بار پلک زدن، دوست داری. صدای قهقه هایش بیشتر به دل مینشیند تا صدای دمین رایس که میگوید نو لاو، نو گلوری، نو هیرو این هر اسکای. میگویی همین نقاب زیباست نشان آدمیت و ماسک خنده ات را میکشی روی صورتت و  میخندی و یک مشت نخودچی را یک جا میخوری.