۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه


مچاله شدم روی مبل سفید توی هال. پتوی راه راه آبیم را هم دنبالم آوردم و تا این بالای بالا خودم را پوشانده ام. این خصلت ذاتی ام است که در گرم ترین روزها هم یک چیزی بکشم روی خودم تا احساس امن و امانی کنم. قبلش هم تاپی که عصمت و عفتی نداشت را با تی شرت خال خال زرد و آبی و سبزم عوض کردم که اگر خوابم برد مناظری ناهنجار پیش نیاید. تلفن هم روی میز است و نزدیک. رخت های توی دلم را با دقت و وسواس چنگ میزنم. تاج ابروهایم هم عمود و پیشانی ام شده است شکل پرده های والان دار. در بین مچاله شدن هایم فکر میکنم چرا باید مادر و پدر ها عجول باشند و صبر نکنند که ما هم برسیم بهشان؟ چرا نرفتند چند سالی فریز شوند تا همگی با هم چهل سالگی را تجربه میکردیم، پنجاه ساله می شدیم، شصت سالگی را جشن میگرفتیم؟
ناخوش که می شوند می افتم در گودترین سیاه چاله های دنیا و تمام شیشه نیزه ای های عالم را پر میکنم از آبغوره هایم.