۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

تازگی ها یک پیرزن سفید موی و بی رنگ و لعاب آمده است ییلاق. چهار زانو نشسته توی دلم و هن هن میکند از گرما. چاق است و واریس پا دارد و موقع حرف زدن آدم را یاد پنیر پیتزای کش آمده می اندازد. یک ریز نق و قُر را با هم میزند و اور دُز میکند می افتد کف دلم. خدا نکند کسی دستی دراز کند که بلندش کند، شپلق شپلق میکوبد روی پاهای چاق بولوری اش - که از زیر دامن گلدار تلپ افتاده اند بیرون- و ناله و فغان را سر می دهد. نفرین میکند در و همسایه های بی چشم و رو را که پشت سرش حرف دراورده اند.
نفسش که جا آمد، استغفرالله میگوید و لعنت میفرستد به شیطان کوچک و بزرگ. به چپ و راست می اندازد. حد فاصل شست و انگشت اشاره را چندباری گاز میگیرد. خیره می شود به دستهایم تا دستش را بگیرم و از جا بلندش کنم. میگوید خدا بزرگ است مثل شکم من.