گربه ای میشناسم که روح ظریف دخترکی بندباز را با وسواس به خود دوخته است. با خودش زمزمه میکند تماشاچی می آید که برود. ماندن در کارش نیست و معلق ماندنت در زمین و هواست که آنها را به وجد می آورد. میگوید دل بستن به تماشاچی هایی که چشمشان از خوشی برق میزند همیشه سقوطی رقت انگیز به دنبال دارد.