۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه


گربه ای میشناسم که روح ظریف دخترکی بندباز را با وسواس به خود دوخته است. با خودش زمزمه میکند تماشاچی می آید که برود. ماندن در کارش نیست و معلق ماندنت در زمین و هواست که آنها را به وجد می آورد. میگوید دل بستن به تماشاچی هایی که چشمشان از خوشی برق میزند همیشه سقوطی رقت انگیز به دنبال دارد.