۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

به نظرم یک تکه ای از روحم کمی حسود است. مختلف الاضلاع است و نمیدانم کدام سرش را بگیرم که بشود مدیریتش کرد. به سبک رییس دانشگاه خدابیامرزم هر از گاهی میگوید بینی و بین الله که حسود نیستم. در جواب فقط سرم را تکان میدهم و لبخند ملیح میزنم. می گوید: واقعیت این است که معمولا حرص میخورم. زیاد هم حرص میخورد و خدا روزی را نیاورد که ویار حرص کند. سرش را میکند در دیگ حرص و با ولع همه اش را میخورد. قطره های آخرش را هورت و ته اش را انگشت میکشد. قسم و آیه را با هم میخورد که بگوید اینها نامش حسادت نیست. این وقت ها یا من از خنده غش کرده ام یا به کمک ماهیچه های پرتوان صورتم که لبخندی سی و دو دندانی را شکل داده اند - که توسط دستهایم استتار شده اند- سعی دارم از غش کردن جلوگیری کنم.
میدانید آدمهایی که نشان خانوادگی و اسم و رسم والدینشان را یدک میکشند گاهی آن تکه از روحم را قلقلک میدهند. اینکه یکسری کارهای خیلی معمولی در همان لحظات اول افتتاح به فروش رسد حالم را خراب میکند. اینکه دیگرانی که معنی کار خوب و بد را میدانند برای منفعتشان یا رفاقتشان به به و چه چه گویان روزشان را میگذرانند؛ عصبی ام میکند.
در این لحظهات آن تکه مختلف الاضلاع روحم یکهو چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بعد از خوردن همه حرص ها شروع کرد به خود خوری- من خوری. پیدایش نمیکنم، شاید رفته و رخت بر بسته است و دیگر نیازی نداشته است به لبخند ملیحم. شاید هم کلن تبدیل شده باشم به یک آدم حسود، کسی چه میداند یک مختلف الاضلاع چقدر میتواند رشد کند.