۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

دوشنبه سی خرداد نود است و من با بغض از خواب بیدار شدم. یاد چشم های باز پر از خون میوفتم و تاج ابروهایم عمود میشود. لب و لوچه ام چروک میخورد، جمع میشود، پهن میشود و از ریخت و قیافه می افتم؛ انگار که پیر میشوم یکهو. من غریبه ام و هرچقد شعارهای خواهر خواهر را قرقره کنم چیزی از دور بودن و غریبه بودنم کم نمیکند. اما در همان عالم غربتم با او، هنوز هم دون دون مرگ میگیرم، پشتم یخ میزند و بغض خفه ام میکند و اشکم سرازیر میشود. میترسم که روزی مادر شوم و مرگ عزیزم را ببینم. میترسم که یک روز صدایی مثل ندا نترس ندا نرو بشنوم.
تا الان اینترنت نداشتیم و اعصابم افلیج شده و بی وقفه لنگلان لنگان قدم میزنم. دور میز میچرخم، توی آشپزخانه، توی راهرو و اتاق ها هزار بار میروم و برمیگردم. دست در جیب به همه جا سرک میکشم. گز میکنم خانه را، هر وقت به پنجره میرسم صورتم میچسبد به پرده و بیرون را رصد میکنم. یاد شبی می افتم که پشت همین پنجره معنی واقعی لرزیدن زانو و لمس شدن را فهمیدم. اینکه سعی میکردم بیاستم و هق هق هایم را بیرون پنجره گریه کنم تا نگرانی صدبرابری برای خانواده ام درست نکنم. به اتاق که میرسم چراغ را روشن نمی کنم، کورمال کورمال یادگاری های دوسال پیشم را توی مشت هایم جمع میکنم و می آیم اینجا جلوی لپ تاپ مریض و پیرم میچینم. لپ تاپی که مدتی است به هر چیزی شبیه است به غیر از لپ تاپ. گاهی میشود رادیو ترانزیستوری قدیمی که دی جی بی اعصابی افسارش را بدست گرفته و برای ساعت ها آپرایزینگ را تکرار میکند. نور بی رمقش برای روشن کردن خاطراتم کافی نیست- پیکسل ها و مچ بند ها و عکس هایی که خیلی عزیزند. آنقدر عزیز که سعی میکنم به خاطر آنها به اس ام اسی که بیست بار برایم می آید بی اعتنا باشم و در عوض فقط نفس عمیق بکشم.
شماره9830002855 که پشت سر هم میگوید "آقازاده ها نمی خواهند مردم فیلم سینمایی« پایان نامه » راببینند."