۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

احساسم این است که جناب آفریدگار، موجود بی استعدادی نیست اما بی حوصله است. خلاق است و تمنا دارد که یک نفر از راه رسد و استعدادش را نظم بخشد که هدر نرود. اینکه یک الگو را برداشته و در دوران مختلف، اسباب بازی هایش را بُرش داده و ریز و ظریف دوخته و گاهی آخ گفته و انگشتش را توی دهنش مکیده؛ نشان از بی حوصلگی اش دارد نه بی استعدادی.
 معتقدم او- ینی خدا- با همه تنبلی و بی حوصلگی اش برای باطن آدم ها وقت گذاشته است. کافیست کمی نزدیک آدم هایی شوی که درز دلشان شکافته آن وقت خوب این موضوع را درک میکنی. سالهاست تفریحم یک گوشه ایستادن و خیره شدن به درز شکافته شده دل آدم هاست. شاید اسمش فضولی باشد یا کنجکاوی. شاید هم وقاحت و سرک کشیدن در زندگی دیگران. (در این لحظه کوک گردنم شکافت و کج شدم).
آنها که کوک زدن نمی دانند یا گرمایی یا آسوده از حرف مردمند، میگذارند درز دلشان همانطور باز بماند تا متهم نشوند به دورویی و رو راست نبودن. بعضی هایشان را با همه تار و پود دوست دارم. آنهایی که دلشان پر است از ریش ریش های قهوه ای نوار کاست های قدیمی - نارنجی رنگ و قطعا سونی. آنها که پر شدند از نخ های دمسه ابریشمی و روبان های رنگارنگ. بعضی ها خودشان را پر کرده اند از دکمه و دوک و نخ و سوزن. بعضی ها پر از نگاتیو و فیلم های نور خورده اند. تیله های بلوری و شیشه ای رنگارنگ توی دل بعضی ها قل قل میخورند. تکه پارچه ای ها، پنبه زن ها، کاغذ کاهی و تحریر و رنگی ها هم حال خودشان را دارند. پیچ و مهره ای ها که غمشان بیشتر است همیشه زنگار گرفته سلانه سلانه قدم میزنند. وقتی لبخند میزنند گوشه چشم هایشان چروک برمیدارد و گاهی چند قطره ای آبغوره از چشمانشان سرازیر میشود.
بعضی ها هم هستند که آبغوره اینها را قطره قطره و با دقت در تنگ های بلورین یا شیشه های نیزه ای جمع میکنند و جمعه ها میبرند پارکینگ پروانه میفروشند و خرج زن و بچه میدهند.