۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

تنها نشستم و نمک چوب شور ها را مزه مزه میکنم و منطق خونم را بالا میبرم. منطق مثل فشار خون است که محتاج محرک است. محرکی که از خارج گود بیاید کمکت کند تا لنگش کنی. ریزه میزه که باشی به چشم نمی آیی و دیوار کوتاه نصیبت میشود. به اصطلاح دوستان از راه میرسند و عقایدت را که پخش و پلا شده اند؛ برمیدارند به لباسشان میکشند، برق میاندازند و میگذارند تو جیبشان که سر فرصت گاز بزنند و لذتش را ببرند.
ریزه میزه که باشی جایگاهی نداری که اسمت بشود ملکه ذهن. بُق میکنی یک گوشه و تکیه میدهی به دیوار کوتاهت و نفس عمیقت را میکشی. بی هیچ دودی یک آه بی دغدعه و تمام کمال را میدهی بیرون و به ریزه میزه بودن و حضور کمرنگت فکر میکنی و اینکه برای بار چندم قرار است صدایت کند فلانی و بهتر نیست که نباشی تا صدایت نکند فلانی؟