۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه


بسان سرخوشان سرمست دور خودم میچرخم و خوشحالم. در عوض دخترک عبوس اخمو و منطقی که دست به سینه می ایستد یک گوشه و سه رخ نگاه میکند و ابروی راستش را میدهد هوا شروع کرده است به روضه ی حضرت فیلان خواندن و هر از گاهی انگشت اشاره اش را در هوا میچرخاند که همه این ها را میشود در یک آوا خلاصه کرد که ینی اوی! گاهی میزند روی شانه ام و یاداور میشود که روال عادی این نیست که بغض کنی موقع شنیدن خاطراتش یا بروی یک گوشه ای وقتی یکی از آشنایانش را میبینی. روضه خوانی ادامه دارد و حضار اشک در چشمشان حلقه زده که دیگر باقی حرف هایش را نمیشنوم چون از راه میرسی و پشت گردنم را میگیری و در هوا معلق میشم به مثابه پاندول ساعت.