۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه


نزدیک تر ها میدانند که هیچ وقت دروغ نمیگویم. سختم است دروغ گفتن و هیچ ربطی به صاف و صادق بودن ندارد و به هیچ وجه آدم خوبی نیستم. فقط توان دروغ گفتن را ندارم و اگر بگویم یا میخندم یا به صدم ثانیه ای اعتراف میکنم یا چشم هایم چپ میشوند. در عوض حرف نمیزنم، سکوت میکنم و به جای ترحم برانگیز بودن؛ یک گوشه ای مچاله میشوم توی خودم و چونه لرز میگیرم و بی صدا گریه میکنم. مثل بچگی ها که اگر مریض می شدم و قرار بود سوزنی به اسم آمپول برود در ماتحتم یا واکسن بزنم جیغ و فریادی به راه نبود و بالطبع شکلات و آبنات مجانی هم نمیگرفتم. ریز ریز که دارو و سوزن میرفت توی وجودم اشک میریختم. آدم ها و دنیا هم گاهی میروند زیر پوست آدم و مجبورم میکنند به سکوت و مچاله شدن و لرزش چانه و ریز ریز و بی وقفه اشک ریختن. روحم مدتی ست بی وقفه از چشمام چکه میکند و کاری از دستم برنمیاد و اگر دلیلش را بپرسی دروغ نمیگویم و فقط سکوت میکنم و مچاله تر میشوم.