۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه


 سالها پیش همکلاسی داشتم با موهایی هویجی و ناب. از آنهایی که کافی بود توی غلغله صدها دخترک دبیرستانی ثانیه ای سرت را بچرخانی تا به راحتی پیدایش کنی. نزدیک که میشدی لک های قهوه ای صورتش را میدیدی که از روی بینی اش به کناره ها پرتاب و روی گونه ها محو شده بودند. وقتی با خودش خلوت میکرد با دقت گوشه های ناخنش را که پوست پوست شده بود گاز میزد. با فاصله دست های سفید و گوشتالویش را میگرفت جلوی صورتش و لبخند روی لبش مینشست. لبخندش خیلی زود پر میکشید و میرفت. وقتی وحشی های کلاس را میدید آشفتگی زیر پوستش میخزید و توی همه وجودش پخش میشد. مقنعه اش را سرش میکشید و خودش را با یک چیزی مشغول میکرد. مدادش را می انداخت زمین و اگر چاره داشت ساعت ها زیر میز دنبالش میگشت. از کیفش کتابی بیرون می آورد و سرش را میکرد زیر حرف مثل کبک توی برف. دوست داشتم روزی بیاید که مو هویجی، مشتی حواله یکی از وحشی ها کند؛ دستش دراز کند، با فاصله روبروی صورتش بگیرد و به مشت باز شده اش لبخند رضایت زند. همیشه دست زیر چونه و نگران، یک گوشه روی نیمکت چهارزانو میشستم یا پاهایم را می چپاندم در همان فضای خالی نیمکت که برای کتاب و دفتر تعبیه شده بود. مثل پدرهای مضطربی که پشت دیوار خودشان را مخفی میکنند و منتظرند پسرشان قهرمان میدان شود. نمی دانم، شاید هم شکل شرط بندان جنگ خروس ها بودم. روزها می آمدند و میرفتند و مو هویجی برنامه اش این بود که قبل از شنیدن یا در حین مسخره شدنش توسط وحشی ها خودش را یک جایی گم و گور کند و من را ناامید. تا اینکه یه روز تیر خلاص را زد، شنبه بود. خرامان خرامان نشست روی نیمکتش و مقنعه اش را از سر کند. موهایش دیگر هویجی نبود. لبخند رضایتش بلاهتش را توجیه میکرد و ناامیدیم را تشدید. به انجمن  مایوس کنندگان پیوسته بود.