۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه


شاید یک روز بین مکالمه ای جدی، روحم مگسی شد؛ پرواز کرد و رفت آن بالاها. بعد خیلی متین و باوقار فرود دل انگیزی آمد روی سر این قد بلند ها تا بفهمم که چطور میبینند مرا. فکر میکنم یک کُپه موی سیاه باشم که فرق کج و کوله اش مثل راه آب های بین شالیزار هاست که با بی دقتی مرز بندی شده اند. من یک نقاب خندان دارم که بیشتر روزها بعد از مسواک و صبحانه و باز مسواک، میزنمش به صورتم. گاهی اوقات شب ها با همان میخوابم تا خواب های خنده دار ببینم. گاهی هم آنقدر بهش خو میگیرم که یادم میرود کی و کجا باید ازش استفاده کنم. چند وقت پیش به مجلس ترحیمی رفتم و باعث رنجش خاطر بازماندگان شدم. نمیدانم غمگینی هستم سرخوش یا سرخوشی که گاهی غمگین هم میشود. امیدم نقاب خندانم است و زودباوری آدم ها.