۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه


امروز دلم یک جایی گیر کرد و قِرچ. بله دل ها گیر میکنند؛ به آدم ها، حیوان ها، اسباب بازی ها، خاطره ها، مزه ها، آهنگ ها و جاها. قِرچ میگویند و با لب و لوچه آویزان مجبورین دلتان را بردارین و بروید پیش خیاطی زبردست. نزدیکی های پل سیدخندان، پیرمردی لاغر با کلاهی سبز، گوشه خیابان نشسته بود. ترازوی زهوار دررفته ای جلویش بود تا آدم ها وزن کند. شاید قدیم ها کارمند گمرک بوده و چمدان وزن میکرده. شاید هم وزنه برداری مصدوم که محکوم به بازنشستگی شده و میخواهد رویای قهرمان شدنش را با وزن کردن آدم ها کامل کند. روی ترازو که ایستادم عقربه اش مثل قطب نمایی لوچ  شروع کرد به چرخیدن.(رهبر قطب نماهای لوچ آن سگی است که دنبال دم خود میکند)به چپ و راست چرخید، دو دو زد و درنهایت خیلی آرام روی "50 کیلویی دلگیر" ایستاد.