۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه


همیشه وقتی به بیست و شش سالگی فکر میکردم یاد لنگه جوراب سبزِ مهجور، پوسیده و رنگ و رو رفته ای میوفتادم. از این سبز های لباس سربازی و کله کچل و خستگی. بوی نا میداد، نمور بود و فین فین میکرد. حتی گاهی دماغش را با آستینش پاک میکرد و در کل موجود چندش انگیزی بود. بیست و پنج ساله که هستی همه چیز هنوز زرد و قرمز و نارنجی وار بالا و پایین میروند و تو هم روی فنر سواری که زورش آنقدر میرسد تا پرتت کند هوا. آن بالا که هستی یکهو نگران بیست و شش سالگی میشی و با روحیه ای مشوش – آهنگ این مشوش را دوست دارم - پخش میشی زمین. میری سر یخچال، گردو، چاقاله بادوم یا کالباس را پنیری میکنی و میخوری. پنیر در همه سال های عمرم از ارکان اصلی زندگی بوده. بین ترس از خنگی و پنیر هیچ وقت دو دل نشدم و عاشقانه تا خرتناق پنیر خوردم. امروز که یک روز از بیست و شش سالگی ام گذشته دیگر به جوراب پوسیده و بوی نا فکر نمیکنم. بیست و شش سالگی سبز است نه از آن رنگ و رو رفته ها و البته آبی و قرمز و زرد و نارنجی و سرخابی و بنفش هم هست. بیست و شش ساله که میشوی دُر فشانی نمیکنی که آقای ایران اهدا یک جفت از آنهایی که آقایان دارند را به من پیوند بزن تا ناراحتی ها را حواله کنم آنجا. متین و با وقار میگویی به درک یا نشیمن گاهش لق باد. چون خانمی بیست و شش ساله و متین شده ای و زشت است حرف بد بزنی. گاهی هم شکل عنکبوت جارو خورده ای میشی که وسط ذوق و شوقش برای پذیرایی از مگسی پشه ای چیزی غافل گیر شده است. آن هنگام که با اولدورم بولدورم( عجب دیکته ای دارد این اصطلاح) هر چه تمام تر سعی میکنی آزادی های منطقی از قبیل فرار از مملکت را به گوش خانواده برسانی و آن ها پوزخند زنان میگویند شما فعلا برو اتاقتو جمع کن.