۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه


بد است آدم از فامیلش بد بگوید. این را از بچگی شنیدم. از وقتی که خیال هایم را - مثل لباس های پلوخوری حبس در یخدون مادربزرگ ها- میریختم بیرون و میبافتمشان؛ تنم میکردم و برای خودم تنهای تنها والس میرقصیدم. بد است پشت سر مرده حرف زد. این را هنوز هم میشنوم که معمولا نای رقصیدن ندارم. از آدمها که کم می آورم دستم میخزد توی جیبم تا کمی گرم شود.شلوار، بلوز، دامن، کت، پیراهن، سارافون، مانتو و تقریبا هر پوشیدنی که دارم باید جیب داشته باشد تا وقت نیاز آماده خدمت باشد. غلت میخورم توی اتاقم تا رد مورچه ها را دنبال کنم. فامیل دوست بودنشان را عاشقم. شاید بالفطره شلخته باشم اما کثیف نیستم. تنها جای امن برای مورچه ها اتاق من است. همیشه نزدیک شکاف های دیوار و موزاییک یک چیزی برای خوردن میگذارم تا از جلو نظام و قدم رویشان را ببینم. یکیشان دستمال سر بسته، یکی جلیقه دارد و یکی دستمال دور گردنش است، برایم سوت میزنند. فین فینم را تمام میکنم و میروم سمتشان که این مسیر باریک را هم قدم شویم. از دور میشنوم که میگویند خوبی ندیده است ندید بدید.