۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

هیجان زده که میشد نفسش تنگ میشد و هن هن میکرد. اصلا انگار به دنیا آمده بود که هن هن کند. راه که میرود، حرف که میزند و یا خدای نکرده اگر بترسد باید منتظر باشی که هن هنش شروع شود. هن هن اگر زیاد باشد لرزش دست هم به دنبالش می آید. ترسیده بود از آن مردهایی که کلاهشان شکل کاسه آش های خان جون بود. این را هم بگویم که هیچ وقت، خان جونی نداشت. یا عزیز جون یا یک مادربزرگ پیری که وقتی دلت میگیرد بروی سراغش. که چادر سفید گل دار بپوشد یا چارقدش را گره خوشگل و کج و کوله بزند. بعد با همان عقیده ای که دارد شروع کند ریز ریز دعا کردن برای آخر و عاقبت بچه ها و نوه های خودش و همسایه هایش. مثل فیلم ها، قصه ها و خاطرات خیلی از آدم ها که مادربزرگ ها موجودات نحیفی هستند. گرد و چاقند و قل میخورند. بعد از غذا هم میرفتند توی انباری که تمام سقفش را تار عنکبوت تنیده و ساعت ها مشغول پیدا کردن و زیر و رو کردن خاطرات میشدند. دوست داشت یک کسی بود که حرف ها و بغض هایش را آرام آرام برایش قَشو میکرد.