۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه


انگار که بزرگ قبیله ام و چپق م را پر کرده ام  و هورت هورت عین لوکوموتیوی پیر و البته سرحال، دود میدهم بیرون.هوای بارونی، برفی و کلن سرد که هاه میکنی و بخار میدهی بیرون حس خوبی دارد. مهارت خاصی در گوش دادن به آهنگ های بی ربط به شرایط جوی دارم.بُوت بیهایند از کینگز آو کان وینینس گوش میدهم و روی جدول تعادل میگیرم. زمستان رو به پایان است. دلم بهار می خواهد.بهار برای من دوپینگ فصل هاست.یکهو یادم میاد دیشب گفته اند که به اصطلاح رهبرانمان را برده اند حشمتیه.حسم یکهو گند میشود.از جدول پیاده میشوم و دست هایم را توی جیبم مشت میکنم.به اولین سنگریزه ای که میبینم لگد میزنم،یک جوری شوت میکنم که آماده باشد برای دو سه قدم جلوتر که باز میخواهم شوتش کنم."امروز هم مردم میروند؟" این را وقتی میشنوم که دارم آهنگم را عوض میکنم.پاز میکنم و شروع میکنم به فالگوشی متحرک.صدا از پشت سرم است و منتظرم که یک سری حرف های امیدوار کننده بشنوم.صدای دومی شروع میکند به نگرانی کردن و دور میشوند.انگار که رفته اند.یک کوچه ای عقب تر بود که انگار راهشان را کج کرده اند و رفته اند آن سمتی.دست هایم یخ میزند از بس نمیتوانم موزیک مناسب را انتخاب کنم.سنگم را که شوت میکنم می افتد توی یک اقیانوس آب و غرق میشود.