۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

صدای "یا الله"که آمد فهمیدم یک آقایی با یک چیزی به اسم عمامه روی سرش میخواهد همسفر من باشد. اول خواستم کیفم را همچین دیوار حائلی کنم که جای نفس کشیدن هم نداشته باشد.بعد یادم اومد که من هنوز هم خاتمی را دوست دارم،کروبی را تحسین میکنم.عبدالله نوری را موجود دوست داشتنی میدانم و به روح منتظری درود میفرستم.این شد که به جای دُگم بازی جای هدفونم را توی گوشم درست کردم و موزیکم را گوش دادم و توی دفترچه کوچکم خط خطی کردم.چشم آقای روحانی با دقت افتاده بود روی دفترم که من تند تند چی مینویسم آن هم برعکس.بعد داشتم برای خودم دی جی بازی در می آوردم که آقای روحانی -که کمی چاق بود- تکانی خورد و دامنش را جمع و جور کرد بعد جای کیفش را روی پایش محکم کرد. یک وقت هایی هست که آدم حس میکند که در و دیوار تاکسی یکهو خاکستری زمخت میشود.سر پیچ حس کردم یک سمت بدنم زیادی گرم شده.آقای روحانی که دیگر تبدیل شده بود به مردک آخوند، عین لکه ننگ چسبیده بود به من.وقتی پیاده شدم آپ رایزینگ میوز را چپونده بودم توی گوشم و حرصم از همه جایم درآمده بود بیرون.