۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه


می خواستم به دوستم بگویم نه!میدانی؟تنها چیزهایی که میخواهم یک جفت جوراب همیشه گرم است و شربت معده که یادم آمد تازگی ها انگشت های دستم هم خیلی یخ میزند و یک جفت دستکش هم لازم دارم که گرم باشد و موقع کار دست و پا گیری نکند. بعد خواستم این ها را بگویم که دیدم باز سوژه میدهم دستش که بگوید تو واقعا عقلت کم است و این  پسره هم عقل کمی دارد، پس مبارک است. پس ساکت شدم، لبخند زدم و بیسکوئیت تُردم را چپاندم توی دهانم و نمک هایش را مزه مزه کردم.خواستم نظریه صادر کنم من باب تنهایی که گاهی چه میچسبد مثه این نمک های ریز ریز که به ذوق این هاست که بیسکوییت را میخورم که باز زد به صحرای کربلا.