۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

اینبار دلم هُری نریخت پایین .با دیدن موتور ها و ماشین های عجیب و غریب سیاهشان نفسم هم بند نیامد. حتی به یکی از نقاب دار ها هم عین لوده ها خندیدم .بس که فقط چشم ها ودهانش معلوم بود و نفهمیدم چرا یاد لیدی گاگای بیریخت مرا انداخت. بس که هردویشان منفورند برام.صدایی از پشت سرم می آمد که گزارش میداد نیروها زیادند و بیشتر از قبل. نگاهش نکردم ولی معلوم بود صدایش قلچماق نیست و دارد آرام آرام صدایش را هل میدهد آن ور تر ها. جلو تر خانوم مسنی داشت حرف میزد انگار که بیانیه صادر میکرد برای جوان تر ها.صدایش یقه ام را گرفت و پرتم کرد وسط بحث. بقیه داستان روایت همه روزهای پیاده روی مسالمت آمیز است. هر کسی رفت یک سمتی و من ماندم با دخترک عینکی خندان. که اسمش را نپرسیدم و اسمم را نپرسید. حرف زدیم و لعنت فرستادیم و زیر چشمی موتوری ها و سیاه پوشان را نگاه کردیم. به پسر هایی با صورت پر از کُرک و نه مو،که خودشان را با چپیه هایشان آذین کرده بودند؛ اخم کردیم و زل زدیم. انگار که با مادرشان و خواهرشان کار خصوصی داشته باشیم؛با اینکه کاری از دستمان بر نمی آید. این ها را نوشتم که اگر دخترک عینکی خندان روزی از اینجا گذر کرد بداند که ممنونش هستم که دلگرمم کرد.

مربوط به یکشنبه اول اسفند