۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

آخرین پر پرتقالی که مانده بود را چپاند گوشه لپش. قبلش هم شستش را اِل وار کرده بود توی دهنش و ناخنش را میگرفت.اِل وار ینی خم کردن انگشت شست، جوری که چروک هایی که آن وسط مسط های انگشت ها میخورد؛ را دیگر نبینید. قبل ترش هم داشت لبش را گاز گاز میگرفت از تو. ریز ریز پوستش را میکند. این قاشق قاشق خوردنِ خودش خیلی بد بود. اینکه خود خوری میکرد و دهنش را با پشت دست پاک میکرد، شایسته دختری مثل او نبود.انگشت های دستش را که یخ زده بود دور لیوان چای کنار دستش قلاب کرد و فکر کرد که اگر مثلا دکتر شریعتی یک جایی گفته بود به تُ.خ.م.م خیلی روشنفکرانه الان میتوانست از این جمله گهربار به عنوان سکوی پرش استفاده کند.هم برخورد روشن فکرانه ای بود، هم خودش را خالی میکرد.