۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه


آقای شبدر جز آن دسته از آدم ها بود که میشود گفت رویهم رفته انسان شریفی است. در تنهایی و اوقاتی که میرفت در بطن یک ماجرا، فقط دماغش میخارید یا یک قسمت مشخصی از پس سرش. متذکر شوم که خارش یک جایی از آدم همیشه مربوط به شرافت ذات نیست و گاهی استثناهایی هم دیده شده است. خود من گاهی که دلم میگیرد چشم راستم شروع میکند به خاریدن. وقتی فکر میکنم، دماغم و یا وقتی متاثر میشوم، پیشانی م میخارد. اگر هم دو روز حمام نروم کلهم وجودم. من خودم را آدم شریفی نمیدانم. آقای شبدر را اولین بار زمانی دیدم که سرش را حسابی بالا گرفته بود. انگار که صاحب سربالا ترین دماغ شهر باشد، توی کوچه چنان قدم برمیداشت که هر مخلوقی توی رودرواسی اش میماند و شروع میکرد به کَت واک و شمرده شمرده راه رفتن. بعد ها فهمیدم دنبال یک چیزی توی آسمان میگشته که برای لحظه ای رویت شده بوده و هیچ قصد بدی از آن شکل و شمایل نداشته. بار دوم که دیدمش یک موجود نامرئی داشت او را یدک میکشید. قوز کرده بود و سرش تلو تلو میخورد روی گردنش انگار که مغزش یکهو رشد کرده باشد و سنگینی کند. در کل ظاهر آقای شبدر گاهی گول زنک میشد. شبدر کمی رنگ پریده بود و موهای تک و توک سفیدی داشت که عقلش نمیرسید که این موها یک جورهایی او را جذاب میکند؛ پس با دقت و وسواس زیاد که از خانوم شنبلیله به ارث برده بود، می افتاد به هَرَس کردن موهای سفید. او این عمل قبیح را از زمانی که خانوم شنبلیله رفت؛ انجام میداد. یادش نمی آمد چه شد که تصمیم گرفت موهای سفیدش را هرس کند، فقط یک روز که از خواب بیدار شد تصمیم گرفت این عمل شنیع را انجام دهد. جلوی آینه میرفت، برای کسی که توی آینه بود دست تکان میداد. شکلک در می آورد زبان درازی میکرد و دست آخر شانه هایش را بالا میانداخت و شروع میکرد به قیچی کردن. آخرین باری که دیدمش بوی خوب و خنکی می آمد.برگ چغندری دستش را دور دست شبدر حلقه کرده بود. توی چشم های دخترک یک برقی بود و لبخند پت و پهنی روی صورت شبدر جا خوش کرده بود. انگار قرار داد چندین ماهه ای با صورت شبدر بسته است و حالا حالاها قصد رفتن ندارد.