۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه


همیشه دلم میخواست که سقف اتاقم یک چیزی مثه سان روف ماشین داشت که روزها آفتاب که میزد، میخزیدم زیرش و ولو میشدم تا گرمِ گرم شم.جایگاه شب هایم هم که معلوم است.سقف شیشه ای ام اگر واقعی میشد، با آرامش دوره بیماری آسمان نگریم را طی میکردم...
این ها را که گفتم یادم آمد، آن روز داشتم لی لی کنان دنبال لنگه دیگر جورابم میگشتم که فهمیدم رفته. لنگه پیدا شده را کشیدم پایم و ماتم برد.آب دهنم را قورت دادم و سرم را مثل دوربین زیردریایی چرخاندم چپ، راست. بعدش بالا و پایین، به سبک ورزش های صبحگاهی مدرسه.حتی توی کشوی پاتختی و کاور موزیک ها و فیلم ها هم نبود.انگار که از اول نیامده بود.بعد صدای قُل قُل آمد.فکر کردم کتری روی گاز مانده و صدا میزند که چای را دم کنم. یک چیزی درونم داشت قُل قُل میکرد.بعد صدای خنده آمد.از آن دور تر ها.بعد قُل قُل هایم شدت گرفت.خواستم بگویم آخر همیشه این من بودم که میرفتم که پوزخند سایه ام خفه ام کرد.دخترک با مهارت هر چه تمام تر او را کنده بود برده بوده. انگار که دکمه ای باشد که خودم رنگش کردم، خودم ساختمش و خودم به لباسم دوختمش. حالا فقط کوک ها و نخ های آویزانش مانده که زبان درازی میکنند که نیست. بالا را نگاه کردم تا آسمون نگری کمی تسکینم دهد که سفیدی بیش از حد سقف چشمم را زد.آدم ها خونشان که به جوش می آید فحش میدهند. یک مشت حرف هایی را مسلسل وار میگویند که خوب ورز خورده اند تا حسابی کش بیایند. باید آدم بودن راتجربه کنم.