۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
تونلی که زده بود به دادش رسید.بغض های تیله شده اش را یکی یکی قورت داد.توی جیبش تیله ها قل قل میخوردند . دستش را مشت کرده بود که نلغزند ، نریزند .دلخوشی اش جیب دراندر دشتش بود که با کرور کرور تیله هنوز هم جا داشت که دستش را مشت کند تا نلغزند نریزند.
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی