۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

یهو یاد اینجا افتادم که هنوز بوی رنگ دیوارش - مثه بوی چسب مایعی که ریختی کف دست مستت میکنه-پخش و پلا نشده بود ؛ ولش کردم تا عنکبوتا بیان گوشه کنارش خونه بسازن.
دلم میخواد خیلی متشخص پایم را بیندازم روی پام و کش و قوس لطیفی بیام و جایم را رو صندلی سفت کنم فنجان قهوه ام را بگیرم دستم و دماغم را بالای بخار بگیرم و نفس عمیق و لبخند متینی که مخصوص این وقت هاس را تحویل دهم . بگم انسانند و جایزالخطا!کمی قهوه ام را بخورم و به روی خودم نیاورم که به حد مرگ سوختم.بعد فنجان را بگیرم پایین تر و سعی کنم تند تند پلک بزنم تا خیسی چشم هام که از قهوه داغ است از بین برود.ادامه دهم که بـــلـــه ، اگر کامل بودند که میشدند خدا و این صحبت ها.ولی به جای همه این کار ها چهار زانو مینشینم روی صندلی.یک جوری پاهامو جمع میکنم که گرم شوند.من اینجور آدمی ام دیگر.دلسرد که میشوم دست و پایم یخ میزند.بغض میکنم و فکر میکنم کاش هیچ عسلی نبود که بی شک از خوش طعمی زیادش آدم ها دستت را گاز بگیرند. بعد سرم را پایین می اندازم و چشمم به کتابی که زیر دستم بوده می افتد که چه مقاومتی میکند که چروک نخورد از چیلیک چیلیک های گریه من.