۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه


دوشنبه سی آذر هزار و سیصد و هشتاد و هشت
آدم خنگ می شود وقتی میشیند گوشه اتاق و ادای آدم های معترض را در می آورد.این خنگ از آن لغات غلیظ القوه ایست که سالها پیش توی دلم ، بار دوستان عزیز میکردم و می گفتم شار شار.همیشه از اینکه صدای خندیدنم تکراری نیست به خودم افتخار کردم.یک جورهایی عادت دارم به چیزهایی که افتخارکردنی نیستند،افتخار کنم.روزی که قزوین شد شهر دانشگاهی  ام تصمیم گرفتم یک گردگیری حسابی بکنم و شروع کنم به نوشتن.اما این هم از آن تصمیمات کبری گونه ام بود که زیر لجبازی ها گم شد.جمله های کوتاهم را فراموش کردم و شروع کردم به روده درازی.همیشه روده درازی های تو دلی را به هر چیز دیگری ترجیح دادم.آن هایی که مثلا داری آهنگ گوش میدی و با دوستان دل وقلوه بازی راه انداختی اما توی دلت یک داستان کاموایی را رشته می کنی یا می بافی و این ها.به زودی شهر دانشگاهی ام خاطره میشود و من دیگر دانشجوی آن نخواهم بود.اما ابرهایی که با تور و قلاب به دام انداختم با آن طعم شیرین صورتی پشمکی شان آن هم وقت غروب ؛توی اتاق و بالای کمد همیشه می مانند.