۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه




مثلا بزرگ شد.کش اومد و قوس.مثه بارباپاپا عوض شد و شد یه نیمکت چوبی با کلی رگ و ریشه های قشنگ.اما هیشکی خسته نبود که بشینه و نفسی تازه کنه، انگار که همه مردم دیرشون شده بود و وقتی برای استراحت نداشتن.همونجور یه نیمکت چوبی موند و جم نخورد حتی تو روزهای بارونی.بوی تنهایی میومد.