۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه


شهر پر شده از آدم هایی که ظاهر آشنایی دارند. انگار که درهای بادی اتوبوس به بهشت باز شه.(نه اینکه بگم خدای نکرده زبونم لال  چیزی شده باشه ها.بعضی چیزها مثل دیدن بهشت میمونه.روح آدم پر می کشه به خیلی جاها)حجاریان نشسته منتظر اتوبوس-شاید آخرین اتوبوس.لبخند من تبدیلش می کند به یک شهروند با ظاهری آشنا.همیشه لبخندهای ملیحم همین گونه گند زده اند به خیلی چیزها...
تفریح جدیدم، پله های مترو را دو تا یکی پریدن و رسیدن به مقصد و پیش کش کردن نگاهی پیروزمندانه به سواره های پله برقی است.قلبم می آید و می چسبد به پوست نازک گلویم آنجایی که بعضی ها سیب دارند.از آن سیب هایی که گرد نیست و بوی گلاب هم نمی دهد.پیشتر صبح ها انتظار دیدن چشم هایی پف کرده و سرهایی که روی گردن تعادل ندارند-مثل سر عروسک نخی هایی که عروسک گردان هواس پرتی دارد-را داشتم.اما مردم فرق کرده اند شاید بیشتر این منم که عوض شدم.کنار مرد های خانواده، متین می ایستم تا در باز شود و یکی از صندلی ها را اشغال کنم. به نظر من هر مردی که سر کار رود، می شود مرد خانواده!حتی خانواده ای که یک عضو دارد و آن همان یک مرد خانواده است.مردهای همسفر بیشتر روزنامه دارند و سرشان به اخباری گرم است -اخباری که مدت هاست شادشان نکرده .بعضی دسته بندی ها را گاهی دوست دارم.همیشه صحنه های عجیب و غریبی در قسمت بانوان اجرا می شود که خیالاتم را قلقلک می دهد و پای سنجاق سری م را درد می آورد.می دان یک روز می آید.یک روز که سرم را انداختم پایین و می خندم و در عین حال ناراحت و عصبی از دیدن این شاغلین متحرکم اتفاق می افتد.می آیند و می افتند به جانم اول پای سنجاق سری ام را بر می دارند و سنجاق می کنند به موهایشان و بعد کتابم را پرت می کنند یک گوشه.(خلع سلاحم می کنند.)اول زنان لباس زیر فروش می آیند و یکی از آن توری ها را روی مانتو تنم می کنند.آنهایی که موقع دیدن تبلیغ آنها و تلو تلو خوردن هایشان روی هوا همیشه یک عکس العمل داشته ام.روی پیشانی ام زده ام،سرم را به چپ و راست و دوباره چپ تکان داده ام ،سرم را توی دو دستانم قایم کرده ام و خندیده ام.بعد نوبت کاسه بشقابی ها می رسد و خشک کن ها و سفره ها و گوشواره ها ودونات رضوی و روسری های مجلسی و تل سر های پارچه ای و گردن بندی ها.
اما هیچ وقت" رضا" ها بلایی سرم نمی آورند.رضا پسر بچه ای است هفت ساله که وقتی حرف می زند دهانش مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باز و بسته می شود.می خواهد روی پای خودش باشد و خان داداش است.خواهر و برادر های کوچک تری دارد و نمی داند دقیقا روز تولدش چه روزی است. دلیلی که یک دزد دریایی با پای سنجاق سری اش وسط اتوبوس می ایستد و برای سه دستمال کاغذی فال دار که هزار تومن بیشتر نیست،بازاریابی می کند. دلیلی است برای گذاشتن ِ پسر بچه ای سفید و چاق و البته تر و تمیز لای در اتوبوس.پسر بچه چاق و سفید و تر و تمیزی که نگاه تمسخر آمیزش به رضا را از دماغ تاره عمل شده مادرش به ارث برده است.مادری که مثل بقیه پدر و مادرهای مسافر اتوبوس رضا و سکوتش را همراه کفش کهنه و لباس نارنجی رنگ و رو رفته اش فقط نگاه می کنند و دردش را نمی بینند .