۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

غلطک و قلم مو و سطل رنگ احاطه ام کرده اند..روی تکه روزنامه ای وسط اتاق نشسته ام و کاغذ سیاه میکنم.لحظه ای پیش که سرم را بالا بردم تا مطمئن شوم سقف را از قلم ننداختم؛قطره رنگی نارنجی چکید توی چشمم.حالا بخشی از دنیا را نارنجی می بینم.حسابی وسواسی شده ام.اصل این بود که اتاقی اجاره کنم و یادداشت هایم را به در و دیوارش بچسبانم.-صاحبخانه جدی است و جرات نکردم یادداشت ها را پونزی بچسبانم.بارها کاغذ دیواری های رنگ و وارنگ را تن اتاقم کردم و درآوردم.از دستم خسته شده است و خمیازه هایی میکشد که ته ته های حلقش پیدا می شوند.پیمانه را نمی شناسم،دست را می کنم توی قوطی چای و مُشتی بر میدارم.باران برگ های چایی توی قوری فرود می آیند و من منتظر می مانم.دوست دارم قبل از اینکه این اتاق پر شود ، سوت بزنم و دیوارها جواب سوتم را بدهند.