۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه



یک نفر با من کلنجار می رود.این جا توی دلم.دستم را می گیرد و میگذارد در دست بطالت.کشیش اجازه می دهد داماد عروس را ببوسد و من ماتم می برد.بعضی روزها اینگونه اند می خزند و می روند توی گلوی آدم و دهان گشادشان را باز می کنند و همه چی را می خورند تا بزرگ شوند.خوب که بزرگ شدند می ترکند و آدم را شهره شهر آبغوره گیران می کنند.
امروز روز دریانوردی نیست.میروم دنبال یک تاتر خیابانی رنگی.