۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه


می‌خواستم متین و منطقی سنگامو با خودم وا بکنم. اولین چیزی که دم دست بود مدادنوکی پنج دهمی بود که بعد از بیست بار گم و پیدا شدن، فرشته وار، آروم و معصوم رو جلد گلبهی و گالینگور تقویم سال نود و یکم خوابیده بود- تقویمم البته بیشتر به نارنجی میزنه تا گلبهی و چون من از نارنجی و زیادی انرژیک بودن میترسم پس برای همین میگم گلبهی. لازم به یادآوری هم هست که این تقویم رو من نخریدم. از سری کادوهای مسخره‌ی محل کار سابق است. تقویم خودم ظریف و قشنگ است و عکس فرشته تصویرسازی دارد همراه با سخنانی نافذ. مثلا نوشته «رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم، هم بی دل و بیمارم هم عاشق و مستم». کاغذهایش هم بوی خوب می‌دهند در ضمن. خلاصه مداد نوکی پنج دهمم دم دست ترین چیزی بود که بتونم سنگامو با خودم وا بکنم. سنگامم یه جور بی اعتنایی لم داده بودن که انگار همنشین دیرینه ی ساروج باشن و من مزاحم مصاحبت دلنشینشون با آهک و رُس و پرز و دیگر آت آشغال ها شدم. بارون و آسمون قرمبه هم بود؛ شاید برای تلطیف فضا و آماده سازی خوش خلقی. فکر کردم ده سالی هست که معیار های مسخره و الگوهای عجیب غریب از آدم ها میکشم و میندازم رویشان به خیال اینکه همانجور که من فکر می‌کنم دوخته شوند و جون بگیرند. مثلا اگر فلانی در فلان دهه به دنیا آمده باشد قطعا بیشتر از بیسار دهه‌ای ها فهمیده؛ بهتر خوانده، بهتر شنیده و بهتر زندگی کرده. معیارهای قراضه‌ی زهوار دررفته که برای خودم هم دیگر خنده دار شدن.
آخر سر به این نتیجه رسیدم که مشکل از آدمها نیست مشکل از خود خرمه که رام نمیشه و لگد میزنه و خیال میکنه اسبه. خود خر یا باید خر باشد و رام که سرش را بیندازد پایین و  برود توی جاده‌ی از قبل آماده شده و بارش را تحویل دهد. یا از خریت دست بردارد و بشود خود اسب و همانطور وحشی و سرکش برای خودش تنها زندگی کند و به هیچ کسی کولی ندهد. یا مثلا بشود خود گوزن یک گوزن نر که همه ماده ها ردیف می‌شوند جلویش که آقا مرحمت کرده و آنها را به ترتیب بنُمایند. البته برای رسیدن به این آخری یه کم اوضاع سخت می‌شود باید برم عضو اسطوره ای مردانه بکارم که زیر مانتو آنقدرها هم زیبا نیست.