کمد چوب گردوی خونه
ی پدری شد قایق، نشستم کفش و هلش دادم تو اقیانوس و پارو زدم و زدم و زدم و زدم تا
به هیچ جا رسیدم که هیشکی نبود و آرامش و صدای آب؛ درای کمد رو بستم و خوابیدم اون
کف. دستا قلاب شده و روی شکم و یه دسته گل توی بغل.
۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سهشنبه
یک روزهایی که قاشق را میگیرم جلوی صورتم، شمس الملوک بیوه
هم میآید و خودش را زورچپان میکند توی قاب تصویر. نفسش را حبس میکند و قوزش را
صاف و زل میزند توی چشمهام. آب دهنش را قورت میدهد و گردن کج زیر لب میگوید «یه
عکس از من بگیر، شیش در چار، بعدم بزنش تنگ عکس حکاکی شدهی اون مرحوم». میگم بیا
برو پی کارت زن، حوصلهتو ندارم. دست میکند توی موهای درازش و دنبال موخوره ها میگردد
و عین بچه دماغوها پا میکوبد که نمیرم نمیخوام.
۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه
زندگیه دیگه کنترل زد که نداره. بعد از چیزی
که پیش میاد تصمیم میگیری قایم شی. نمیشه یهو شیفت دیلیت کنی همه چیو و تموم شه
خلاص شی و سربلند و سوت زنان دست کنی تو جیبت و قدم زنون به ادامه زندگی بپردازی.
نهایتن شاید بتونی یه پارچه بندازی رو گذشته و بری یه سمت دیگه. مهاجرت کنی و اون
تیکه از زندگیت که گند زدی رو ول کنی به امون خدا که بشه اسباب و اثاثیه بی صاحاب
زیر پارچه سفید.
۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه
داشتم به این فکر میکردم الان که اینترنت ندارم و معمولن از طریق تلفن هم کسی پاسخگو نمیشه چطوری و
از کجا میتونم از هزینه شیمی درمانی یا کلن اینجور ماجراها خبردار شم که ویبره
موبایلم پرتم کرد رو هوا. شماره رو نمیشناختم. دو تا پنج یه هشت یه نُه. فکر کردم حتما اشتباه گرفته. شل شل جواب حال و احوالش رو دادم و بعد که اسم و فامیلم
رو گفت یه کم از هپروت فاصله گرفتم. گفت "از خانه کودک شوش تماس
میگیرم." این رو که شنیدم بقیهش تو هوا محو شد، تار شد، ندیدم و نشنیدم چی
گفت. داشت میگفت جلسه برای چی؟ کار برای چی؟ قرص؟ درمون؟ کار دستی و فروش؟ بیام
پیشنهاد بدم برای چی؟ حافظهم کجا رفت؟ دوشنبه ساعت یک و نیم؟ تشکر کرد و تشکر
کردم و خدافظ. اصلن نفهمیدم چی گفتم و چی گفت.
از تو هوا که داشتم میومدم رو زمین فکر کردم میخوام رسالتم رو تموم کنم. مادر ترازا بودن بسه دیگه فرح میگفت ده تا دیگه؟
از تو هوا که داشتم میومدم رو زمین فکر کردم میخوام رسالتم رو تموم کنم. مادر ترازا بودن بسه دیگه فرح میگفت ده تا دیگه؟
۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه
واقعن دیگه به جایی رسیدم که لازم
دارم اون تیکه نحیف وجودیمو بغل کنم بشونمش رو پام، موهاشو شونه کنم و بعد ببافم و نازش کنم و بگم
خوب دیگه بسه دیگه تمومش کن آفرین تو فقط یه شهروندی یه آدم معمولی تو تنها کاری
که تا الان تونستی کنی غصه خوردن و اشک ریختن بوده و با این غصه و اشک کاری از پیش
نبردی. تو دیگه بازنشسته و از کار افتاده شدی؛ باید از شغل غصه خوری خدافظی کنی و بری دنبال زندگیت. تو رویایی داشتی که
کابوس شد تو کشش نداشتی و نداری و دیگه باید تمومش کنی و بذاری بری. صدای گوله
اومده دختر و پسر هم سن و سال تو غرق خون شدن، اونا کتک خوردن، اونا زندان رفتن،
اونا شکنجه و کشته شدن، مردم گرسنه شدن و افتادن به جون هم، همدیگه رو آزار دادن
همدیگرو تهدید کردن. دار زده شدن، آدمای دیگه رفتن تماشای جون دادن و تلو تلو
خوردنشون و وقتی نمایش تموم شده اونجا رو ترک کردن و تو هیچ وقت نمیفهمی با چه حسی اونجا اومدن و رفتن پی زندگیشون و روزشون رو گذروندن. نگران خودت و دوستات شدی
نگران خالی شدن و تموم شدن همه خاطره های خوبت شدی و اینکه دیگه اون دوستان مهاجرت
کردهت رو هیچ وقت نمیبینی. تو در تمام این مدت فقط غصه خوردی فقط بغض کردی و از
این غصه و بغضت نتیجه ای نگرفتی اصن بازنشسته نه تو اخراجی آره اخراج دیگه باید
این شغل رو ول کنی و بری پی زندگیت.
بعد که هاج و واج و نگران نگاهم کرد و خواست باز بزنه زیر گریه زل بزنم تو چشاش و شونه
هاشو سفت بگیرم و تکونش بدم بگم مگه نگفتم بسه؟ بیا و اینو گوش کن ببین چه خوشرنگه چه آرومه چه
شیرینه.
اشتراک در:
پستها (Atom)