بابا میگه شماها کم آوردین، حق
دارین، سرخورده شدین. میگه تو، دوستات، اطرافیانت و همه کسایی که عوض شدن؛ همه
کسانی که خوب بودن و غمگین شدن. هر چی میخوام فرار کنم از دستش که نه اصل ماجرا
چیز دیگریست پدر جان زورم نمی رسه؛ مثل وقتهایی که بغلم میکرد و یه دستی مچ دست
هامو میگرفت و من نمی تونستم هیچ کاری کنم و فقط جیغ می زدم و اون آروم و پدرانه بهم
می خندید. میگه وقتی سه سال پیش آرزوهاتون
رو بستین به بادبادک و زل زدین به آسمون فکر نمی کردین طوفان شه. میگه باید صبر
کنین زندگی کنین و صبر کنین. نادیده بگیرین خیلی چیزا رو و دوباره از زندگی تون لذت
ببرین و صبر کنین. مثل وقت هایی می شم که قبول میکنم زورم بهش نمی رسه و نمی تونم
دستامو از تو دستش فراری بدم. تسلیم میشم و فقط نگاش می کنم.