۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

بابا میگه شماها کم آوردین، حق دارین، سرخورده شدین. میگه تو، دوستات، اطرافیانت و همه کسایی که عوض شدن؛ همه کسانی که خوب بودن و غمگین شدن. هر چی میخوام فرار کنم از دستش که نه اصل ماجرا چیز دیگریست پدر جان زورم نمی رسه؛ مثل وقتهایی که بغلم میکرد و یه دستی مچ دست هامو میگرفت و من نمی تونستم هیچ کاری کنم و فقط جیغ می زدم و اون آروم و پدرانه بهم می خندید. میگه  وقتی سه سال پیش آرزوهاتون رو بستین به بادبادک و زل زدین به آسمون فکر نمی کردین طوفان شه. میگه باید صبر کنین زندگی کنین و صبر کنین. نادیده بگیرین خیلی چیزا رو و  دوباره از زندگی تون لذت ببرین و صبر کنین. مثل وقت هایی می شم که قبول میکنم زورم بهش نمی رسه و نمی تونم دستامو از تو دستش فراری بدم. تسلیم میشم و فقط نگاش می کنم.